آمدهام
دنبال چيزي بگردم
كه مال خودم بوده است؛
چهار باغچه پر از لالهعباسي
و بوي اطلسيها
كه غروب درآميخته بود با طعم بستني.
چهار باغچه
چارسوي حوض بزرگ خانهي ما.
من
رد پاي مادرم و «مادرجان» را جستوجو ميكنم
كه از روضهي زنانه برميگردند؛
پر چارقدشان نقل و نبات گره زدهاند
و آجيل مشكلگشا
كه در دستان كوچك من
بوي خاك و توپ و خاطره ميگيرد.
رهايم كنيد!
مرا با پزشك عبوس بيمارستان چهكار؟
اشتباه ميكنيد
پيشنهاد مرا بپذيريد!
اين دوا و درمان با مزاج شما سازگار نيست.
شما به شربت گل ختمي نياز داريد
و جوشاندهي مرزنگوش و بابونه.
بگوييد آزاد بگذارند مرا
من
آمده بودم
دنبال چيزي بگردم.
اگر پدر زنده بود؛
قلم و قلمتراش و دوات داشت
و به شما سرمشق ميداد
ده بار بنويسيد:
«دانا ادب دارد.»
پس ميدانستيد
هيچ نسخهي بدخطي
هنر پست مدرن نيست،
سپس
شعر سپيد مرا به آواز همايون ميخواند وُ
من آرام به خواب ميرفتم
و شما ميفهميديد
كه طرح ژنريك هم ترجمهي درستي براي درمان نبوده است.
عالي جناب!
نگهبان بيمارستان
شعرهاي مرا سانسور ميكند
تا پرستارها نفهمند
براي جراحي قلب باز
نيازي به بيهوشي با گلوله نيست
و كلمه؛
تنها كلمه،
هزارهي سوم را نجات خواهد داد.
دستهاي مرا باز كنيد!
و اين چسب لعنتي
كه دهان مرا دوخته است!
حال من امروز بهتر از هميشه است؛
من به جستوجوي
دفتر مشقهاي كودكيام
آمدهام.
آوریل 1, 2008 در 5:04 ب.ظ. |
کاش چهار گوشهي باغ دلتان پر باشد از لاله عباسی.
آوریل 1, 2008 در 5:23 ب.ظ. |
عشق نخستین گام بسوی ملکوت است
و تسلیم آخرین آن
آری تمام سفر دو گام بیش نیست.
آوریل 2, 2008 در 6:59 ق.ظ. |
دوست مهربان
آری کلمه و تنها کلمه … می تواند آرزوی رهایی را بگوید
آوریل 2, 2008 در 11:03 ق.ظ. |
کاش فقط یک نفر پیدا میشد حیف که با خودم عهد کردم که فقط سکوت کنم سکوت
آوریل 3, 2008 در 3:14 ب.ظ. |
همچنان اکسیزن هدر می دهم در این دنیا.
جناب کرمانی منتظرتان هستم.
آوریل 4, 2008 در 8:29 ب.ظ. |
زیبا بود. موفق باشید..
آوریل 6, 2008 در 12:38 ب.ظ. |
بيهوشي با گلوله …
آخ !
زیبا ؛ قاصر از بیان است …
آوریل 10, 2008 در 6:24 ق.ظ. |
دستهاي مرا باز كنيد!
و اين چسب لعنتي
كه دهان مرا دوخته است!
حال من امروز بهتر از هميشه است؛
من به جستوجوي
دفتر مشقهاي كودكيام
آمدهام.
آوریل 10, 2008 در 10:03 ق.ظ. |
به روزم باز هم:
حقوق بشر یعنی مرگ بر آمریکا و مرگ بر اسرائیل؟!
آوریل 21, 2008 در 1:04 ق.ظ. |
عالي جناب!
نگهبان بيمارستان
شعرهاي مرا سانسور ميكند
تا پرستارها نفهمند
براي جراحي قلب باز
نيازي به بيهوشي با گلوله نيست!
باورم کن من می فهمم و می دانم که: و كلمه؛
تنها كلمه،
هزارهي سوم را نجات خواهد داد
حتا وقتی نگهبان شعرهایت را سانسور می کند
نگاهت را که نمی تواند سانسور کند !
لبانت را که نمی تواند بدوزد!
پرستار می خواند پیامت را
فقط بگو که » کلم ه ات» با «سین» شروع می شود…..
ژانویه 27, 2010 در 8:47 ق.ظ. |
عالی بود…ملموس و پر احساس…مرسی از تو